یک رویداد شګفت انګیز

کېسې او داستانونه
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

 


وانیشا ارزو داشت درخانه باشد. او میدانست که همه او را ملامت میکنند. کاکا ، عمه و بچه کاکای او و بالاخره همه او را مورد ملامت قرار میدهند ؛ مګر بچه کاکای او بیشتر از همه در ملامتی اش سهم داشت. پسر کاکایش بالای میز چای به هیچ چیز دست نمیزد. وانیشا میدانست که او حق به جانب است. خودش نیز توانایی ان را نداشت تا چیزی بخورد. البته تنها سګ او نه مرده بود ؛ بلکه سګ پسر کاکایش نیز بود.


وانیشا به اوازی که از اتاق دیګری می امد ګوش ګرفته بود و به اهسته ګی صدا کرد : «روور؟»
مګر پاسخی نه شنید. پسر کاکایش به طرف او خیره خیره در حالی نګاه میکرد که چشمهایش سرخ شده بود و با خشم ګفت :
همه اش اشتباه روور است. او مولی مرا دوست نداشت. همیشه پشتیشه ګرفته بود و او را تعقیب میکرد.
اوکشتیش.»  اګر تو برا ی ګذشتاندن رخصتی تابستانی نمی امدی ، مولی من زنده میماند
مادر پیتر ، درحالیکه دستش را بالای شانه های ونیشا انداخته بود، ګفت :
«پیتر ، به او ګوش نکو ،  هدفش ایتور نبود ، به مه باور کو
ګلوی وانیشا را عقده ګرفته بود و بنګ بنګ ګرده ګفت :
«هدف روور ای نبود که  مولی  را زخمی بسازه
مګر عمه باز هم برایش اطمینان داد که :
«عزیزم ، مه میفامم . فراموشش کو ، فراموشش کو
پسرک که در مقابلش نشسته بود ، با خشم به طرف پاهای او خیز زد و ګفت :
«مادر ، چطو ای ګپه میزنی؟ مه هیچ وخت  مولی  خوده فراموش کده نمیتانم
این را ګفت و از خانه برامد.
خانم اهی کشید و به شوهرش ګفت که  :
«یک پیاله چای دیګه مینوشی؟»
ادم که نزدیک کلکین ایستاده بود ، سرش را تکان داده ګفت :
چرا  پیتر را ملامت میکنی؟ تو باید میدیدی که او برای  مولی چګونه قبری را اماده ساخته است.
  صلیب چوبی ، ګلها و چی چیزها نیس که بالای ان نه ګذاشته» .»
وانیشا در چوکی خود پیچ و تاب میخورد و دود پایپ کاکا را تماشا میکرد. دفعتا به طرف او نظری انداخت :
«او ده کجاس؟»
«ده امی چار طرف
وانیشا از جایش برخاست. با علاقمندی پرسان کرد :
«اجازه اس که بروم و او را بپالم؟»
درهوای ګرم بعد از ظهر در باغ خاموشی حکمفرما بود. وانیشا ، روور را صدا میکرد و در تلاش بود تا سګش را دریابد ؛ مګر نتوانست او را در جایی بیبیند. یک بار دیګر صدا کرد :
«روور؟»
وباز پیهم فریاد میکشید که : «روور ، روور».....»
مګر هیچ پاسخی نه شنید.
شاید اتفاقی افتیده باشد ؛ زیرا روور هیچګاهی این قدر دیر نمیکرد. ایا پیتر .......؟ نی پیتر .......اوهیچګاهی نخواهد بود.
«روور؟ روور
دراین وخت از طرف درخت سیب یک صدای ګرفته و ارام سګ به ګوش رسید. درخت سیب یک درخت دوست داشتنی پیتر  بود که شاخچه های ان به طرف پایین کشال شده بود و در زیر ان سګ کوچک خود را ګور کرده بود. وانیشا  تعجب کرد و بعداز سبزه ها ګذشته به زودی در مقابل شکوفه ها ایستاد شد. در انجا  روور را در میان سبزه ها دید. دردهن او یک خریطه پلاستیکی بود ، هما ن خریطه یی که  پیتر ، مولی  ضعف و بیحال را در ان پیچانیده و دهنش را نیز بسته بود.  وانیشا تعجب میکرد:
«روور ، او خدا ،  نی نی»
وانیشا  دو سه ګام برداشت و خود را نزدیک سنګ رساند
«پرتو  روور ، پرتو
وباز یک بار دیګرفریاد کشید که :
«پرتو ، روور ، پرتو
روور پذیرفت و خریطه را از دهن خود در زیر پاهایش انداخت. وانیشا در حالیکه دستهایش میلرزید ، انرا برداشت. دران چیزی حرکت میکرد و پایک میزد.  مولی ؟ اوه نی ، او نمیتوانست حرکت کند.
سګ کلان ګاهی به یک طرف و ګاهی هم به طرف دیګر خیز میزد و ارام ارام فریاد میکشید و ار را میفهماند.
دستهای وانیشا میلرزید.  خریطه را ګرفته و بازش کرد و سګک را را ان بیرون اورد ؛ در حالیکه چشمهای سګ بسته بود ، در دستهای وانیشا حرکت میکرد. وانیشا  توانست که ضربان قلب سګ را در دستهای خود احساس کند.  مولی زنده بود و هوای حبس شده در خریطه نګذاشته بود که او بمیرد. شکر خدایا ! و باز وانیشا، مولی را در اغوش خود ګرفت و به طرف چشمهای طلایی سګ خود دید. او در حالیکه صدایش با ګریه یکجا شده بود ، پرسید :
«روور ، تو چطور فامیدی؟»