بسیاری از اشعار و مضامین ظاهرن جذاب و گیرا به نظر می آیند اما اگر محتوای آن را در نظر بگیریم و در متن آن دقیق شویم آنگاه می دانیم که فقط ظاهر خوشایند دارد و آنچه در متن آن است هیچ گونه همسویی با حقیقت ندارد.


اقبال لاهوری شاعر بلند آوازۀ ادب فارسی ست، او با آن که زبان مادری اش هندی است در فارسی اشعار نابی دارد که در حلقات ادبی جایگاه بلندی را احراز کرده است، شعر و نثرش پخته، رسا و مطابق معیارهای پذیرفته شدۀ ادبی است اما محتوای بعضی از اشعارش قابل نقد و بررسی است! ازان میان این شعر او:
یاد ایامی که سیف روزگار
با توانا دستی ما بود یار
اقبال در این بیت بیاد ایامی افتیده و با افتخار آن را از خود دانسته توصیف می کند که شمشیر کشان عرب در کشورهای جوار و دور و نزدیک از کشته ها پشته ها ساختند و پدران و مادران ما و شما و همین اقبال را که برهمن بودند سر بریدند و خواهران و مادران شان را غنیمت گفته بردند و در بازارهای مکه و مدینه و شام فروختند، این شمشیر آختۀ عرب بود که در سرزمین های ما جوی های خون جاری کرد و از خون پدران و نیاکان ما آسیاب را به گردش آوردند و گندم را آرد کردند و لشکر غارتگر عرب را تغذیه کردند، نه شمشیر روزگار در دست ما بود و نه دست ما توانایی چنین وحشت را داشت، فرض کنیم که این شمشیر ننگین روزگار در دست توانای اقبال و اقبال ها بود مگر شمشیر چه افتخاری دارد که کسی به آن بنازد؟ شمشیر وسیلۀ کشتار است، کشتار مردم بیگناه توسط شمشیر به امر و هدایت هر کسی و هر خدایی که باشد جنایت است! و افتخار بر جنایت، جنایت نا بخشودنی ست.
تخم دین در کشت دلها کاشتیم
پرده از رخسار حق برداشتیم
در این بیت همان توحشت عرب ها را بخود نسبت می دهد و افتخار می کند که تخم دین را در کشت دلها کاشته است، حال آنکه این فخر فروشی را عرب ها باید بکنند نه اقبال و یاهیچ عجمی دیگری که به زور شمشیر عرب مسلمان شده است، تخم دین را عرب ها به زور شمشیر بر دیگران تحمیل نموده اند نه اینکه اقبال و امثال او در دل دیگران کاشته باشد، و پرده را هم بر روی حق انداختند نه این که برداشته باشند.
ناخن ما عقدهء دنیا گشاد
بخت این خاک از سجود ما گشاد
اقبال در این بیت کاملاً خطا رفته است، کدام عقدۀ دنیا را کلک ما کشوده است؟ واقعیت این است که همه عقده ها را در دنیا ما خلق کرده ایم، نه اینکه عقدۀ را کشوده باشیم و کدام بخت از سجود ما گشوده شده است؟ بخت با کار و تلاش کشوده میشود نه با سجده، و سجده زشت ترین و جاهلانه ترین کاریست که یک انسان در مقابل هر موجودی یا هر خدایی بجا می آرد، مردم غیر مسلمان حتی نه می دانند که سجده چیست اما عقده ها را با کار و کوشش بدون سجده کشوده اند.
از خم حق بادهء گلگون زدیم
بر کهن میخانه ها شبخون زدیم
اقبال در این بیت گزاف قبلی را تکرار کرده است، بادۀ گلگون را از خم بزعم خودشان حق و شبخون بر میخانه های کهن را عرب ها زده اند نه ما، ما همیشه برده های بیجان و گوش به فرمان عرب ها بوده ایم هستیم و خواهیم بود بدون اینکه حق و حقیقتی در میان باشد.
ای می دیرینه در مینای تو
شیشه آب از گرمی صهبای تو
از غرور و نخوت و کبر و منی
طعنه بر ناداری ما میزنی
اقبال در این دو بیت باز ادعاهای پوچ و میان تهی خود را به غرب ابراز می کند و می گوید که شما در دین کهن باقی مانده اید و تهمت های ناروا بر آنها می بندد که شما از غرور و نخوت و کبر و منی به ناداری ما طعنه می زنید، حال آنکه غربی ها می دیرینه یعنی دین کهنۀ خود را در واتیکان حبس کرده اند و هیچ گونه علایقی با دین ندارند و هیچ گاه هم به ناداری ما طعنه نه زده اند و نه می زنند بلکه تا آنجا که توان دارند در رفع ناداری ما کوشیده اند و می کوشند، همین اقبال و ملیونها تن امثال اقبال از فیض و همت و سخاوت انسانی غرب به مدارج عالی دانش رسیده اند، همین اقبال درغرب تحصیل کرده از همانجا دوکتورا گرفته توسط همانها به شهرت رسیده و باز انچنین پاس خدمت می دارد!
جام ما هم زیب محفل بوده است
سینهء ما صاحب دل بوده است
اقبال در این بیت نیز از همان غرور کاذب یاد آور شده که هیچگونه واقعیت عینی نداشته و ندارد، جام ما هم زیب محفل بوده است، کدام جام؟چگونه؟ زیب کدام محفل؟ فخر فروشی بی معنی، سینۀ ما صاحب دل بوده است، یعنی چه؟ مگر سینۀ دیگران بدون دل است؟
عصر نو از جلوه ها آراسته
از غبار پای ما بر خاسته
این بیت واقعاً مضحک است! جلوه های عصر نو از غبار پای ما برخاسته؟ چنین ادعای از زبان یک فیلسوف بسیار شرمناک است! کدام یک از جلوه های عصر نو از گرد پای ما برخاسته؟ کاش آقای اقبال چند تای ازان جلوه ها را بر می شمرد تا ما هم می دانستیم.
کشت حق سیراب گشت از خون ما
حق پرستان جهان ممنون ما
اقبال در این بیت تا جایی درست گفته، تاریخ شاهد است که در راه به اصطلاح حق، خونهای زیادی ریخته شده و هنوز هم می ریزد و این کشت حق سیراب نه شد و سیراب شدنی هم نیست! اما کشت حق چرا باید از خون سیراب شود؟ سیراب شدن کشت حق از خون ما چرا؟ مگر حق نه می تواند یا نه می توانست کشتش را با آبیاری سیراب کند نه به خونیاری؟ یا اصلاً نیازی به کشت و آب و خون نداشته باشد؟
عالم از ما صاحب تکبیر شد
از گلِ ما کعبه ها تعمیر شد
اقبال در این بیت همان یاوه هایی را که ملاها بر فراز منابر نشخوار می کنند به نظم آورده که هیچ مفهومی در آن وجود ندارد، عالم از ما صاحب تکبیر شد یعنی چه؟ عالم به اثر زحمت و کار و تلاش صاحب تکبیر یعنی بزرگی و عظمت شده نه از ما، ما چه کاری کرده ایم که عالم را به بزرگی رسانده باشیم؟ و خود ما تا هنوز آنقدر کوچک و خرد و حقیر و ذلیل استیم که از وجود خود شرم داریم، از گل ما کدام کعبه آباد شده؟ اگر شده مفاد آن کعبه های که از گل ما ساخته شده به بشریت چیست؟
حرف اقراء حق بما تعلیم کرد
رزق خویش از دست ما تقسیم کرد
اقبال در مصراع اول این بیت موضوعی را مطرح کرده که هیچ ربطی بما ندارد، نخست این که «اقراء» یعنی بخوان کلمه است نه حرف! جالب است که این علامۀ روزگار تاهنوز فرق بین حرف و کلمه را نه می داند، دوم اینکه کلمۀ اقراء اگر هم گفته شده باشد مشخص به پیغمبر گفته شده نه به ما زیرا ما هزاران سال قبل از این که کسی به ما تعلیم اقراء بدهد می خواندیم و می نوشتیم، قرار روایات درست و نادرستی که ملا ها بنام حدیث نوشته اند چنین آورده اند که جبریل صحیفۀ را در چیزی پیچیده به پیمبر داد و گفت اقراء و او جواب رد داد تا اینکه به اثر فشار های خشن مکرر توانست آنرا خواند، در مصراع دوم ادعای کاذبی را بیان می کند که بدور از واقعیت است، رزق خویش از دست ما تقسیم کرد کدام رزق؟ چگونه تقسیم؟ از زمانی که تاریخ بیاد دارد اکثریت مطلق جامعۀ بشری به اثر گرسنگی فقر و بیچارگی با مرگ دست و گریبان اند، تنها در افریقا بیست ملیون انسان بحال مرگ زندگی می کنند پس این چگونه تقسیم رزق و چگونه دست است که اقبال به آن می بالد؟ حال آنکه دست گدایی ما همیشه بسوی غرب دراز است.
گرچه رفت از دست ما تاج و نگین
ما گدایان را بچشم کم مبین
اقبال در این بیت تاج و نگینی را که دیگران به اثر کشتار و چور و چپاول وحشیانه بدان دست یافته بودند از افتخارات خود می داند و به آن می بالد و از دیگران توقع دارد که ما را بچشم کم مبین.
در نگاه تو زیان کاریم ما
کهنه پنداریم ما خواریم ما
اعتبار از لاالاه داریم ما
هر دو عالم را نگه داریم ما
اقبال در این دو بیت دیگران را گوشزد می کند که در نگاه شما اگر زیان کار و کهنه پندار و خوار استیم اما! از لا اله اعتبار داریم و هردو عالم را ما نگاه داشته ایم، خیلی مضحک است، پیش از ما در طی ملیون ها سال گذشته که سر و کلۀ ما و لا الاه هنوز پیدا نه شده بود، این عالم را چه کسی نگاه داشته بود؟ و در ملیونها سال آینده بعد از ما، این هردو عالم را چه کسی نگه می دارد؟ واقعیت مسلم این است که ما نه تنها زیان کار، کهنه پندار و خوار هستیم بلکه ننگ بشریت هم هستیم.
از غم امروز و فردا رسته ایم
با کسی عهد محبت بسته ایم
اقبال در این بیت ادعا دارد که ما از غم امروز و فردا رسته ایم، اگر این سخن او درست است پس این همه لاف و گزافی را که تا حالا گفته آمد برای چه بود؟
در دل حق سرِ مکنونیم ما
وارث موسی و هارونیم ما
مهر و مه روشن ز تاب ما هنوز
برق ها دارد سحاب ما هنوز
ذات ما آیینهء ذات حق است
هستی مسلم ز آیات حق است
اقبال در سه بیت آخر فقط یاوه سرایی کرده است، در دل حق سر مکنون؟ وارث موسی و هارون دو شخص افسانوی که هر گز وجود خارجی نداشته اند چه ربطی به آنچه او تا حال گفته آمد میتواند داشته باشد؟ مهر و مه رو شن ز تاب ما هنوز، یعنی چه؟ برق ها دارد سحاب ما هنوز یعنی چه؟ مهر و ماه و برق و سحاب ملکیت شخصی کسی نیست، مخلوق خداست و برای کار معینی خلق شده اند روشنی و برق آنها به هیچ کسی وابستگی ندارد، ذات ما آیینۀ ذات حق است؟ مغلطه است، ذات همه کاینات آینۀ ذات حق است نه تنها ذات ما، ذات ما در برابر عظمت کاینات مثل یکدانه خردل در قعر اقیانوس است.
عزیزی غزنوی
تورنتو/کانادا

نوشته : کریم پوپل

مورخ  2023. 03. 25

کوچه اندرابی نام یک فامیل بزرگ است که از اندراب بکابل نقل مکان نموده  و در محوطه کنار دریای کابل بودباش را آغاز نمودند. بدین لحاظ مردم کابل آنها را اندرابی می گفتند. این خانواده بسمت شمال گذر که بنام باغ علم گنج شهرت داشت سرای کلان داشتند درین گذر تجارت حیوانات اهلی و پوست را می نمودند .اکثراً  حیوانات را از ولایات شمال  بکابل آورده درین سرای بفروش می رسانیدن. در جنب سرای گذر را برای بودباش اعمار نمودند که بنام اندرابی شهرت یافت .در زمان نادرشاه بسمت جنوب کوچه سرک اعمار شد که بنام سرک شاه دوشمشیره یا جاده کلاه دوزان مسما یافت . پس از تخریب سرای پوست دوزان به ساختمانهای کنار دریا نقل مکان نمودند که بنام جاده پوست دوزان یاد می گردید. در زمان ظاهرشاه سرک سالنگ وات اعمار شد که نوآباد ده افغانان را ازگذر اندرابی جدا نمود.

      

                          بند کلاه دوزان کنار گذر اندرابی                    گذر اندرابی در زمان های قدیم

                               قدامت تاریخی و علل نام گذاری                

پنگانی و معبد آسمانی (आकाश)

قدامت تاریخی این محل ارتباط دارد به تاریخ هندوهای کابل و مندیرآسمایی یاآسمانی است که به عوض زیارت شاه دو شمشیره قرار داشت. در آن زمان میدانی و راه وجود داشت که بطرف جوی شیر کوی آسماعی و معبد آسماعی دربلندی کوه قرار داشت میرفت .و میدانی وجود داشت که بنام پنگانی یاد میشد . که مردم برای نیایش و سفارش تجمع می نمودند. هندوها این محل را مقدس می شمردند زیرا کابل منشع ۳ دریا بود.این دریا زمینهای از کابل الی پنجاب را سیراب می کرد. باید گفت معبد اسمایی درتایلنددر فراز کوه اعمارگردیده است. هندوهای افغانی در انگلند امریکا و هالند معبدهای بنام آسمایی را اعمار نموده اند که قابل ستایش است.

 

                      معبد های اسمایی در تایلند                                                   معبد آسمایی در هالند

نام گذاری گذراندرابی

پس از اینکه تیمور شاه درانی پایتخت افغانستان را به کابل انتقال داد. سردار مرادخان پوپلزایی را  برای اعماردکانهاحمام و گذر های شهرکابل موظف نمود. وی تمام گذر ها را به نامهای رسمی در کابل اعلام نمود که از جمله   گذر ها یکی هم گذر اندرابی بود. دلیل اصلی که این گذر، به نام اندرابی در ان زمان مسمی شد این بود که، تیمور شاه درانی از ولسوالی اندراب ولایت بغلان دختری انتخاب کرد و با او ازدواج نمود، پس از ازدواج بستگان خانمش را تیمورشاه درانی از ولسوالی اندراب به کابل نقل مکان نموده و در همین محله، همه ی شان جا گزین شدند. سردارمراد خان  به خاطر که مردم اندراب درین جا نقل مکان نموده سرای فروش حیوانات داشتند بنام  اندرابی نام گذاری کرد.  تا حال به این نام، این محل شهره شده است از آن ببعد ساختمان ها، مساجد و خانه های که درین محل اعمار گردیدکه  همه انها تاریخی و اخیرآ از سوی دولت افغانستان  اداره یونسکو و اداره کریم آغاخان درحفاظت قرار گرفته است . اداره یونسکو با پرداخت پول جلوگیری از تخریب دکاکین کلاه دوزان در دو طرف دریا نمود.

ممانعت خرقه مبارک مردم اندراب در دوران احمدشاه درانی

دوست ما بنام عین الدین اسدی نام گذر اندرابی را از زمانی احمدشاه بابا کبیر انتخاب نمودند. او نوشته است که نام اندرابی در زمان احمدشاه بابا شده است.

او نوشته است :« احمدشاه بابا کوشید بعضی افتخارات دینی و مذهبی را نیزدر قندهار مرکزیت دهد و به این طریق به شکوه و عرمت مرکز امپراتوری خود بیفزاید. بدین جهت خواست که خرقهٔ مبارک حضرت محمد (ص) را ازفیض آباد به قندهار انتقال دهند.» شاه ولی خان وزیر اعظم را موظف این امر نمود. در اوایل مردم بدخشان مانع شدند. شاه ولی خان پس فکر زیاد به مردم گفتند که خرقه تا محل که سنگ قرار دارد میبرند. پس از ان سنگ را با اشتر بسته اول سنگ را انتقال می دادند و پس از خرقه را به تعقیبش بدین ترتیب از ادعا مردم بدخشان نجات یافتند. در محل اندریاب دوباره به ممانعت مردم دچار شدند.« راه انتقال خرقه مبارک را به روی سوارکاران احمد شاه بابا بستند و حتی دست به جنگ و جنجال زدند، این موضوع به احمدشاه بابا اطلاع داده شد وی از راه جنگ پیش نیامد؛ بلکه قاصدهای میانجی را به اندراب فرستاد، تحفه وهدایای زیادی به اشخاص صاحب نفوذ اندراب اهدا کردند و به آنها وعده دادند که برای مردمان اندراب دربهترین جای شهرکابل جای بود و باش می‌دهند، بعد از این مفاهمه و گفتگو مردم اندراب پیشنهاد کردند که نخست جای برای ما تعیین شود و سپس خود ما این خرقه را به قندهار انتقال می‌دهیم.» . محل را که مردم اندراب انتخاب کردند همان محل است که تا امروز بنام اندرابی یاد میشود. ولی ناگفته نماند که  شهرکابل پس از حکومت بابرشهرت یافت.پس از آن افشاریان نیز در کابل مسکن گزین شدند. بدین لحاظ شاه ولی خان  محل را در کابل بنام فامیل انداربی قباله داده است. وممکن یکی از دختران اندرآب در نکاح صورتی تیمورشاه آمده باشد. زیرا پادشاهان سابق برای خاموش ساختن آشوب ، دختر یا پسر فرد نامدار محل را به نکاح دختر یا پسر خود در می آوردند. این نکاح اکثرا به بر بادی دختر تمام میشد. تیمورشاه دوقسم زن داشت یکی نکاحی و دیگرش صورتی بود. که زنان صورتی  اش زیاد بود. وی چهارده زن در حرامسرا داشت و به قولی  روزنامچهً خاصهً خودش  تعداد ازدواج تيمورشاه اعم از نکاحی و صورتی به ۳۰۰ نفر بحساب آمده اند.

نام خانمهای نکاح شده تیمورشاه که در تاریخ ذکر است یاد آوری می کنیم.

۱ ـ دخترسردار نواب خان بارکزايی مادر شهزاده همايون

۲ ـ دختر حاجی جمال خان بارکزايی مادر شهزاده محمود ، حاجی فيروزالدين و سلطان شاه

۳ ـ گوهرشاه ، دختر شاهرخ ميرزا نوسهً نادرافشار

۴ ـ گوهر نساء ، دخترسلطان عزيزالدين محمد عالمگير ثانی ، مادرشهزاده هاشم ، شاهپور و شاهنور

۵ ـ دختر شهزاده يزدان بخش ، نواسهً نادر افشار

۶ ـ دختر شاه پسند خان اسحق زايی مادر شهزاده عباس و شهزاده کهندل

۷ ـ فاطمه دخترسردار قوم يوسفزايی ، مادرشهزاده محمدخان ( بعدها بعدها زمانشاه شجاع الملک ، شاه شجاع )

۸ ـ خديجه سلطان ، دخترعباسقلی خان بيات نيشاپوری( امير الامرای آن ولايت

۹ ـ دختر سردار قوم نورزايی ( خواهر سردار احمدخان پتيان خيلی )

۱۰ ـ دختر بهرام خان فيروز کوهی سردار آن جا

۱۱ ـ دختر عاقبت محمود خان کشميری از متنفذان آنجا

۱۲ ـ دختر ميرزا شربت علی خان از خوانين مردم چنداول کابل مادر شهزاده سلطان علی خان

۱۳ ـ دختر سردار گلستان خان اچکزی ، مادر شهزاده اشرف ، مظفر و جهان والا

۱۴ ـ بيوهً آزاد خان صوبه دار کشمير

تعداد زوجات تيمورشاه حکايتگر وجود و عملکرد رسم ادارهً نظام قبيلوی افغانستان است. سیاست آنزمان ایجاب می کرد برای اینکه خانان و پادشاهان را دوست سازد  یا جلوگیری از اشوب نماید با یکی از فامیل این اشخاص نکاح می کرد.

گذر اندرابی چون مردم اندراب در آن  زندگی میکردند به همان نام شهرت یافت. زیرا در کابل اکثر محلات بنام همان شخص و وجه یاد میشد. مثلا ده بوری ده مزنگ قلعه فتح اله خان جای ریس وغیره

محله اندرابی یکی محلات پر جمع و جوش شهرکابل به حساب می‌ آید. زیرا در بهترین موقیعت کابل قرار دارند. گویند عبدالرحمن خان اکثر اوقات درمحلهٔ اندرابی‌ها با کاکه‌های کابل نشست و برخاست داشت که در آن زمان این ساحه از با طروات‌ ترین ساحات شهری به شمارمی رفت.

گرچه بیشترین ساختمان های این محل تخریب شده اما ازجمع ساختمانهای که از گذشته تا حال درین محل باقی مانده است تقریبآ ۲۰۰ خانه است . در گذشته ها درین محل در ان زمان اشخاص  سرشناس واراکین دولتی زندگی داشتند . مادر امان الله خان ،غلام علی خان چرخی وزیر دفاع حکومت شاهی امان الله خان ، شاه غاسی ،سردار محمد عمر بچه امیر عبدالرحمان خان ، مقامات عالی رتبه حکومت داوود خان و برخی از شخصیت های فرهنگی و سرشناس در گذر اندرابی زندگی میکردند .

دوست دیگر ما بنام عزیز اله کهگدای در سایت افغان جرمن روایت نوشته است که دو آن بدون باور و آخری امکان آنرا می دهد که حقیقت داشته باشد. ولی سرای اندرابی در زمان تیمورشاه اعمار شده که حیونات اهلی و پوست  فروشی بود.

دوست ما می نویسد: در زمان تیمورشاه درانی اندراب با حکومت مرکزی مناسبات نزدیک نداشت و والی که ازکابل به اندراب مقررشده بود، مردم او را پذیرفته ولی درامور اندراب مداخله نه داشته باشد . وی جریان را به پادشاه نوشت ، تیمورشاه به والی دستور داد تا از سه قوم اصلی اندراب ، قبیلۀ بای » یعنی ثروتمند « ، قبیلۀ خان و محمد زایی ها خواهش کند تا چند تن ازجوانان خود را بکابل جهت مالقات بفرستند ، آنها چند نفر را بکابل فرستادند و دربین شان جوان آدینه محمد ازقبیلۀ بای نیز بود. چندی بعد پدران جوانان جهت بازگشت فرزندان خود بکابل آمدند و ازشاه اجازۀ بازگشت بکابل بمانند وبرای رهایش شان محلی را انتخاب کنید آنها را به اندراب خواستند ولی تیمورشاه گفت که آنها عجالتاً تا برای خود خانۀ آباد و زندگی خود را پیش ببرند ، آنها همین منطقه را انتخاب وبنام اندرابی شهرت یافت.

تبصره: در آنزمان اندراب از ۲۰۰ نفر نفوس نداشت و هم اندراب دران وقت قریه به حساب می امد والی یا نائب الکومه  نداشت.در آنزمان حکومت بغلان قندوز بدخشان و ترکستان بود. در زمان تیمور شاه پوپلزایی ها خان بودند نه محمد زایی.

در زمان امیرشیرعلی خان یک تعداد از اهالی اندراب برای مراسم حج بیت اله نزد امیر مذکور بکابل آمدند تا اجازه و پاسپورت سفر را برای حج اخذ کنند ، چون مردم اندراب با دولت همکاری نداشتند امیر آنها را به بهانۀ بعضی مشکلات منتظرساخت واین انتظار دیر دوام کرد، بنابران امیر شیرعلی خان برای اینکه آنها را تابیع حکومت بسازد درهمین گذر اجازۀ اقامت داد. آنها به آبادی منزل پرداخته ومحلۀ مذکور به گذراندرابی شهرت یافت.

تبصره : مردم  افغانستان در زمان شیرعلی خان که به حج می رفتند گروهی و بدون ورق بود. مردم ایران وعراق به گروه های که به حج سفر می نمودند  اجازه و احترام داشتند.سفر از دوماه قبل آغاز میشد و کاروانها از هر ولایت جمع شده از راه هرات به ایران و عراق  به سعودی می رفتند. سرکاروان تنها ورق داشت که مردم را به حج میبرد.

سرکشی وسلحشوری مردم اندراب وسرباز زدن از پرداخت مالیه، به بیت المال امیرعبدالرحمان خان نامۀ عنوانی مرحوم سراج الدین خان حاکم اندراب نوشت » نامۀ مذکور در آرشیف ملی ثبت است « اما مردم اندراب بازهم از پرداخت این تقاضا سرباز زده جواب رد به حاکم اندراب سپردند. امیر امرنمود تابصورت عاجل سران قوم ان ولایت را با فامیل های شان بکابل بفرستند تا در کابل به صنایع دستی و زراعت مشغول شوند. همان بود که بنام اندرابی مسمی شد، جا بجا درحدود یکصدو پنجاه فامیل از اقوام آنجا را به کابل فرستادند و درهمین گذر که بعداً شدند و برای خود سرپناه و کارو باری تهیه نمودند. درجملۀ این سران قوم ، ارباب تاتارخان ، بابا جان خان ومیرمحمد امیرخان نیزشامل بودند.

تبصره : تمام اندراب ۱۵۰ فامیل که ۷۵۰ نفر میشود نبود.  مردم اندراب که بکابل آمدند شغل کار وبار حیوانات اهلی و پوست را داشتند. تا حال در کدام گوشه تاریخ شنیده نشده که مردم اندراب در زمان عبدالرحمن خان  از مالیه سرباز زده باشند. ممکن یکی دو نفر باشد .عبدالرحمن سربه نیستش می کرد.

نوت: مصاحبه بنده با کریم مارگیر در سال۱۳۶۷ در زمان دوکتورنجیب اله صورت گرفت.کریم مارگیر مامای صادق عمری باجه بنده است. کریم مار گیر هم متیعقن بود که اول در سرای فروش حیوانات را اندارابی ها مینمودند سپس برای خود خانه ساختن بنام گذر انداربی شهرت یافت.

۱. معلومات مختصر در مورد گذر اندرای نوشته شاروالی کابل

https://km.gov.af/255/%DA%AF%D8%B0%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A8%DB%8C

۲. گذر اندرابی و وجه تسمیه آن نوشته عین الدین اسدی

https://www.khorasanzameen.net/php/read.php?id=3502

۳. گذر اندرابی نوشته عزیزاله کهگدای در ویبساید افغان جرمن

http://www.afghan-german.net/upload/Tahlilha_PDF/kohgadai_a_guzer_andrabi.pdf

۴. نامها و قصه های فلکوریک کابل  مختصر معلومات راجع به گذر اندرابی  نوشته بنده ده سال قبل ویبساید آریایی

http://www.ariaye.com/dari9/tarikh/popal6.pdf

  1. مصاحبه کریم پوپل با کریم مارگیر در سال ۱۳۶۸

 

 

 

 

 

ولي الله ملکزی 

( د نفرتونو د تیارو له ډاره - په زړه کې پټ د مینې لمر ګرځوو)

لکه د هرې ورځې په څیر، د لمر وړانګو به د پامیر، تور غر او سپین غر په پراخو ورشو ګانو خپله لمن وغوړوله.

او ماښام به سپوږمۍ د اسمان له ګریوانه سر راپورته کړ؛ په څوارلسمې شپې به یې د مستې پیغلې په څیر، چَپَټ مخ نیولې او میینانو ته سترګکونه وهل. خو په نهه ویشتمې شپې به د زړې جادوګرې په شان، ترې تم او له سترګو پناه شوه.

شاعرانو به په ځنګل کې خیالي جونګړې او د سیند په غاړه د سپینو شګو څخه محلونه جوړول.

ښکته په اباسین کې، د هندوکش له سپينو واورو څخه را بهیدلو اوښکو به موجونه وهل.

ښارونکو به په چینارونو او سپینو کوترو د سخي په ګومبز غومبر اچولې وو.

چم په چم د امن سندره وه. د چارګل،‌ اوربل او چپه کاکول خبرې د کلیوالو نقل او پتاسې وې.

جینکو به د چیندرو لوبې کولې؛ پیغلو به له کشمالو څخه منجیلې جوړولې او منګي په سر به ګودرونو ته رهې وې.

ځوانانو به په حجرو کې تر نیمو شپو د سیتار، منګي او رباب نغمې غږولې.

په ټولنې باندې د درې ګوني مثلث (خان، ملک او ملا) راج وو.

بلې، د فقر او بیوزلۍ دسترخوان له واخانه تر زابله او له تورغونډۍ تر تورخم غوړیدلې وو؛ خو د هر چا حد او سرحد معلوم وو.

که کوم سرسبیله او کوڅه ډب به ناغیړي وکړه، نو د سپین ږیرو خبره به د کاڼي کرښه وه.

د محراب او منبر تقدس هم خوندي وو. د جمعې په خطبې کې به د المتوکل علی الله، محمد ظاهر شاه نوم په ډیر درنښت سره یادیده او د (السُلطْانُ ظِلُ الله) مقوله به یې لازمي برخه وه.

موږ ټول په دې باور یو چې د سلطنت دوره هیڅکله هم نمونه ایي او مثالي نه وه. ولې هر افغان خپل ځان د دې واحد ملت د تنستې تار ګڼلو.

خو دریغه دریغه! اول د ۱۳۵۲ کال د چنګاښ په شپږ ویشتم سهار او بیا د ۱۳۵۷ کال د غوايي په اووم ماښام، دغه د مودو مودو تسلسل مات شو او د وینو او باروتو سودا ګرو خپل مارکیټ پرانیست.

کوڅه په کوڅه به، د هورا او تکبیر زمزمې وې. لینن، خمیني او مرحوم حسن البناء زموږ د تاریخي مشرانو، ځای ناستي شول.

په برې خوا کې د کور، کالي، ډوډۍ، انسان نوین، اخلاق شوروي، مارکسیزم، اشرار او د اخوان الشیاطین شعارونه دومره ستغ وو چې د کڼو غوږونه یې هم تخنول. او په کوزې خوا کې ځینې جنابان د بخاری، کشمیر، فلسطین او چیچین د آزادولو مستې څپې لاهو کړي وو.

ناڅاپه، افراطي فکر او اجنبي کلتور، زموږ د ولس ترمنځ د ذوالقرنین دیوالونه هسک کړل.

نفرت دومره غالب شو چې پلار د خپل زوی سینې ته پاپشه ونیوله چې ته ملحد یې او نامراده زوی خپل پلار پولیګون ته حواله کړ چې ته موحد یې.

یواځې د کابل په جګړو کې چې زه یې عیني شاهد یم؛ شپیته زره کابلیان د هوس نذرانه شول.

په همدې نیمې پیړۍ کې، نور قومونه مریخ ته د سفر او د سمندر تل ته د کوزیدو په تکل وو؛ خو موږ د بمونو، غمونو، هجرتونو او شهادتونو د تاریخ فصلونه لیکل.

درویزې، رقص مرده، د سینو غوڅول او په لغړو لفظونو باندې د شخصیت وژنې وبا، زموږ په کلتور باندې یرغل راوړ.

افغان، افغانستانی شو؛ د فدرالیزم غوښتنه برملا شوه او دا دې خبره د ایالات متحده خراسان پولو ته ورسیده.

د الله په دین او د باورمندو انسانانو په قانون کې، کرکه مطلقا چټلي او یوه روحي ناروغي ده. نو   راځئ چې د شعار په ځای، د شعور لاره خپله کړو. راځئ چې اول خپل، راخپل کړو؛ بیا پردیپالو ته په عمل کې ثابته کړو چې کرکه سپیڅلتیا نه لري.

د غوره اخلاقو او رحمت ستر سمبول، حضرت محمد (ص) د خپلې لارې لارویانو ته داسې توصیه کوي: (یَا مَعَاذ، يَسِّرا وَ لَا تُنَفِرا - ای معاذه! ته او ملګری دې له خلکو سره نرمي وکړئ او پام چې کرکه او نفرت خپور نه کړئ).

د نیکمرغۍ او انساني ارتقاء سفر هلته پیل کیږي؛ کله چې درد په هیلې او کرکه په مینې بدله شي. ځکه مینه د جلیل او کرکه د قابیل صفت دی. څومره به ښه وي که دا سفر، همدا ګړۍ پیل کړو؟

----------------------------

پاملرنه: که قدرمند لوستونکي وخت او علاقه لري، نو کولاې شي چې د ملکزي نورې لیکنې، څیړنې او ویډیوګانې د هغه په فیسبوک، لنکد ان او د یوټیوب په چینل کې ولولي او وګوري. ادرس یې دا دی: Wali Malakzay

 

 

 

 

 

 

عزیزی غزنوی

بسیاری از اشعار و مضامین ظاهرن جذاب و گیرا به نظر می آیند اما اگر محتوای آن را در نظر بگیریم و در متن آن دقیق شویم آنگاه می دانیم که فقط ظاهر خوشایند دارد و آنچه در متن آن است هیچ گونه همسویی با حقیقت ندارد.

د ښاغلی استاد تمهيد سيلان سيلانی څيړنه او زما شننه
د فونیم پۀ اړه مو د خپلو اسلافو کرامو پۀ اثارو کې یوازې همدومره لوستي چې فونیم یو بې معنا غږ دی او پۀ معانیزو کلمو کې معانیز بدلون رامنځته کوي، تر دې ها خوا مې د فونیم پۀ نظریاتي مثلث کوم بحث، تحلیل، پرتلنه، سپړنه او تبصره نۀ ده لوستې. د فونیم پۀ اړه درې مشهوره نظریات وړاندې شوي دي، دا نظریات پۀ ژبپوهنه کې تر ډېره منلي او مطرح دي:

 

سید عبید الله نادر    

په دې ویاړم چې ټول روښانفکرانو د علم او معرفت څراغونه نیولي ،او دا تیارې غواړي رڼا کړي ، د ټولو هڅه دا ده چې د تور ضمیر او زړونو خاوندان د معرفت په څراغ روښانه کړي ، ځکه زمونږ دا ټولي بد بختۍ او ستونزی ، د جهالت او نادانۍ څخه سر چینه اخلي ،

 

سید عبید الله نادر

 

دیو جانس کلبی د یونان یو فیلسوف

آن دل که پریشان شود از ناله ای بلبل

در دامنش آویز ، که با وی خبری هست

د علم او حکمت په زده کولو سره ډیرو د علم او معرفت خاوندانو،په خپل ضمیر او باطن کې بدلون راوستی ،که انسان د علم څراغ په خپل ضمیر او باطن کې روښانه وساتي نو د حقایقو د کشف و خواته مخه کوی ،او په ډیرو رموزاتو پوهیږي .

زیاتې مقالې …