داستان کوتاه : سایهٔ بلا ،

کېسې او داستانونه
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

نویسنده، نسیمه باری به زبان پشتو
برگردان به زبان پارسی، احمد میوندی
 ویراستار به زبان پارسی، صدیق رهپو طرزی

در زیر چادر سیاه شب، هیچ چیز معلوم نمی شد. چند فرسخ دور تر، در سرک عمومی گاه گاهی نور چراغ موتر ها، به چشم می خوردند. در روشنی آن ها، دودکش های بلند خشتی، مانند بلا های سیاه که دهان شان را به سوی آسمان افراشته باشند، معلوم می شدند.
 توره کی، سر از بالشت بلند نمود. با وارخطایی و نگرانی شدید، هر طرف نگریست. چشم های خود را مالید و دوباره بر بسترش داراز کشید. چند لحظه بعد، بلند شد و در بستر نشست. مانند این که چیزی را با دقت بنگرد، چشمانش به دور دست دوخته شدند.ناگهان از جا برخاست و سر بکسی را که در پهلویش قرار داشت، باز نمود. زود زود چند جوره کالای خود را در یک خلته انداخت.

با صدای باز کردن سر بکس، یکی از دوستانش بیدار شد و پرسید:
ـ تورکی چی گپ است؟
ـ هیچ نی، تنها کالای خوده جمع می کنم.
ـ در این تاریکی شب؟ 
ـ بلی. در همین تاریکی شب، به کارم شد.
ـ چی گونه به کارت شد. خیریت خو هست؟
ـ بلی خیریت است. خانه می روم.
 توره کی، با گفتن این جمله، بستره را به پشت خود بست و خلتهٔ پلاستیکی را در دست و با گام های تند به سوی سرک عمومی روان شد. گاهی که چراغ موتر ها به او می افتاد، سایه اش چون بلای سیاه معلوم می شد…
دوستانِ دیگر توره کی هم از خواب بیدار شدند. از یکدیگر می پرسیدند:
ـ چی گپ هست؟ توره کی چرا این طور ناگهان به خانه رفت؟ او فقط سه روز پیش از خانه آمده بود و می گفت که این بار سه ماه این جا می مانم.
 توره کی بعد از دو شبانه روز سفر، نیم شب به قریهٔ خود رسید. بقچهٔ خود را در مسجد گذاشت و مانند دزدی، در تاریکی شب، به خانهٔ خود رسید. اول به آشپز خانه رفت و تیشه را برداشت. او آرام آرام به اتاقی که جمیله، زنش در آن به خواب رفته بود، داخل شد.
 جمیله، چراغ تیلی را خاموش نموده و در پهلوی زرگی، بچه اش خوابیده بود. زرگی که شش سال از عمرش می گذشت، دست کوچکش را در آغوش مادر، روی سینه اش گذاشته بود. توره کی به چهرهٔ زرگی و جمیله با دقت نگاه کرد. هر دو، به خواب عمیق فرو رفته بودند. او آرام، زرگی را از آغوش مادرش دور ساخت. تیشه را با تمام قوت بلند نمود. صدای آخ، سکوت نیم شب را شکستاند و از پیشانی جمیله خون جاری شد.
***
 در زیر آفتاب سحرگاهی، در دامن کوه خاکی، چند نفر گردهم آمده بودند. در میان شان جوانان، و مرد مسن در کنار هم نشسته بودند. کلاه های طلایی رنگ خامکدوزی جوانان و لنگی های شان از دور می درخشیدند. چند قدم دور تر، چند طفل نشسته بودند و گاه گاهی بین خود می خندیدند.
 جوانی به کندن قبر مشغول بود. زمانی که کلگنگ او به سنگ می خورد، صدایش در دامن کوه می پیچید. چند گام دور تر از قبر، جنازهٔ جمیله را روی خاک گذاشته بودند. چادر سبز بنارسی به رویش کشیده شده بود. باد گاهی آن را تکان می داد.
در پهلویش ملا سایب، با چند ریش سپید دیگر نشسته بودند.
ملا سایب به طرف قبر می نگریست. او ریش سپیدان را مخاطب قرار داد:
ـ این توره کی بدبخت ناوقت شب، نزدیک نیم شب، به خانهٔ ما آمد. 
او گفت:
ـ  چند شب پیش خواب دیدم که در باغم یک خر سیاه در گردش است. به دلم گشت که زنم با شخص دیگری رابطه دارد.
من برایش گفتم: 
ـ تعبیر خواب کار هر کسی نیست. بر زن مسلمان تهمت بستن خود گناه بزرگی است. تو چی سند داری که زنت با کس دیگری رابطه دارد؟ فقط خواب شیطانی دیده ای! به این خواب باور مکن.
ملا ادامه داد: 
 ـ توره کی بدون جواب، به طرف خانه اش راون شد. فکر کردم که گپ مرا قبول نموده است. مگر شیطان بر او غلبه کرد و زنش را به شهادت رساند.
سپین اکا، ابروهایش را بلند نمود و گپ ملا را قطع نموده گفت:
ـ خانهٔ شیطان خراب شود که با مردم چی بازی ها می کند؟! این طور زن پاکدامنی را شهید ساخت که تمام قریه صفت او را می کردند. او نمونهٔ صبر و پاکدامنی بود. تمام خانه اش با همین زن آباد بود. توره کی به ماه ها از خانه گُم بود. این زن خیاطی می کرد و با پول آن گذاره می نمود. مگر توره کی بدبخت به قدرش نه فهمید و بر زنش تهمت بست.
صدای افتادن کلنگ از پهلوی قبر برخاست. کسی به آواز بلند گفت:
ـ ملا صاحب بیایید. قبر تیار است!
 مردم به اطراف قبر جمع شدند. در کم تر از یک ساعت، زنی با روپوش شال بنارسی سبز، در زیر خرواری از خاک پنهان شد.
چند لحظه بعد، قبرستان از مردم خالی شد.
تنها مادر جمیله بر سر قبر نشسته بود و به آسمان نگاه می کرد. کمی بعد آسمان از ابر سیاه پوشیده شد و خاک باد، بر همه جا تازیانه می کشید. باران آرام آرام فرود می آمد. مادر جمیله با خود این متل را تکرار می نمود:
ـ وقتی که مومنان بمیرند، یا باد باشد و یا باران.
او با گفتن این جمله ها، از جایش برخاست. آرام بر سر سنگ قبر تکیه نموده گفت:
ـ دخترک ترا به خدا می سپارم. از دست مه خو چیزی ساخته نیست. خود خدا خانهٔ این ظالم ها را خراب کند.
 در دامن کوه، باد زوزوه می کشید. یک خلتهٔ پلاستیکی را باد این طرف و آن طرف، از سنگی به سنگ دیگر می دواند.
 چند قدم دور تر از گورستان، پیر زنی با گام های محکمی، مانند سایه یی، به سوی قریه روان بود و آرام آرام دور می شد. 
 پایان